دغدغه های سیاسی ،اجتماعی ،فرهنگی ،مذهبی من

هر انچه که در سیاست واقتصاد وفرهنگ ومذهب مرا حساس کند البته با اجازه اقای پینوکیو

دغدغه های سیاسی ،اجتماعی ،فرهنگی ،مذهبی من

هر انچه که در سیاست واقتصاد وفرهنگ ومذهب مرا حساس کند البته با اجازه اقای پینوکیو

دغدغه های سیاسی ،اجتماعی ،فرهنگی ،مذهبی  من

لبیک یا رسول الله صلی علیه واله وسلم
یا رسول الله ما با ابزار اخلاقی و فرهنگی که تو برای ما به یادگار گذاشتی به جنگ با اهریمن های جدید می رویم

طبقه بندی موضوعی

خدا روزی دهنده است

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ

روزى پادشاهى تصمیم گرفت به شکار برود، به دستور او بزرگان و خدمتکاران و غلامان حاضر شدند، وسایل شکار را جمع آورى کردند، و به قصد شکار بیرون آمدند.
وقتى به شکارگاه رسیدند شاه و بزرگان مشغول شکار کردن شدند. هنگام ظهر در دامنه کوه سفره ناهار را پهن کردند. شاه و بزرگان مملکت سر سفره نشستند مرغ بزرگى را که بریان کرده بودند، براى شاه آوردند. تا او خواست به مرغ دست دراز کند، شاهینى پرواز کنان از راه رسید، مرغ بریان را به منقار گرفت و از آنجا دور شد.
حاکم از این موضوع عصبانى شد و به لشکریان دستور داد که شاهین را دنبال کرده و به هر طریقى که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روى زمین به حرکت درآمدند.
شاهین کوه را دور زد و در نقطه اى فرود آمد. شاه و لشکریان نیز پیاده شده و به تعقیب او پرداختند تا اینکه به نقطه اى رسیدند که مى توانستند شاهین را ببینند.
در این حال با کمال تعجّب مشاهده کردند که یک نفر دست و پا بسته روى زمین افتاده است و شاهین با منقار مرغ را تکه تکه مى کند و گوشت ها را در دهان مرد مى گذارد. وقتى مرغ تمام شد شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت .
حاکم و لشکریان نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند احوالش را پرسیدند، مرد گفت : من بازرگان هستم و براى تجارت به شهرى مى رفتم در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را ربودند و مى خواستند مرا نیز بقتل برسانند. التماس کردم که مرا نکشند.
بالا خره دلشان به رحم آمد، ولى گفتند: مى ترسیم به آبادى بروى و محل ما را به مردم نشان بدهى و آنها را به این سو بکشانى بنابر این دست و پاى مرا بسته و در اینجا انداختند و رفتند.
روز بعد این پرنده آمد و نانى برایم آورد. امروز نیز پرنده برایم مرغ بریان آورد، بدین ترتیب او روزى دو مرتبه از من پذیرائى مى کرد.
حاکم از شنیدن سخن بازرگان منقلب شد و گفت : خداوند آنقدر بخشاینده است که بنده دست و پا بسته اش را در بیابان تنها رها نمى کند واى بر ما که از چنین خداى مهربانى غافل هستیم .

پس از آن حاکم حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش ‍ گردید.(1)

1- استعاذه : ص 223 .

  • رهی طبری

نظرات  (۱)

ای کاش به حقیقت این جمله ایمان می آوردیم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی